البرزی ها

سایت تفریحی و سرگرمی البرزی ها

البرزی ها

سایت تفریحی و سرگرمی البرزی ها

وقتی جوون تر بودم فکر میکردم زندگی یعنی : یه شاسی بلند + یه قلاب ماهیگیری + یه اسنوبرد حرفه ای + یه دوچرخه کراس کانتری و یه دنیا سفر ! اما الان میفهمم که وقتی پایه نداشته باشی هیچ کودوم 1 ثانیه هم بهت حال نمیده !!!

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «البرزی ها» ثبت شده است

سلامتی اونایی که سختی مرد بودن رو با راحتی نامردی عوض نمی کنند.
روز همه مردهای گل مبارک♥♥♥

  • خودمـ
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد. سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد. آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند. هیچ اتفاقی نیفتاد! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم. من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم. من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم. من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم. من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم. من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند. من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد. "من به هر چه که خواستم نرسیدم ... اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم"
  • خودمـ

باید خیانت کنی
تا دیوونه ات باشن
باید دروغ بگی
تا همیشه تو فکرت باشن
باید هی رنگ عوض کنی
تا دوسِت داشته باشن
اگه ساده ای
اگه باوفایی
اگه یکرنگی
همیشه تنهایی!
!!

  • خودمـ

  • خودمـ

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی 
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا عکس دل ماست در آیینۀ جان 
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

تشنه ی خون زمین است فلک وین مه نو 
کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی 



ایران باز هم داغدار شد

واقعا فکر می‌کنم شادی با ما سازگاری ندارد ، لبخند و شادی تصنعی نوروز به لبمان خشکید با خبر زلزله گوشه یی از وجودمان "بوشهر"

  • خودمـ

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام تویصف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.


نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.


با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.


انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"

  • خودمـ

مرا با ولنتاین کاری نیست من ایرانیم یک آریایی آغاز گر تمدن و فرهنگ نیک در زمین

من از نژاد پارسم مرا با شما اهریمنان کاری نیست

روز عشق در سرزمین من از هنگام آفریده شدنم آغاز شد

آن زمان که یزدان نهاد زن را از نیکیها سرشت

من فرزند سپیدی ها من دختر برفم

ولنتاین با سرزمین من با من بیگانه است

با او میجنگم و روز خویشتن را گرامی میدارم

روز عشق ایرانی ( سپندار مذگان...29بهمن ) پیشاپیش برهمه ی شما هموطنان بزرگوارم خجسته باد...

پ.ن

(در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد، که از بیست قرن پیش از میلاد، یعنی حدودا دوهزار سال پیش از تولد ولنتاین، میان آریائیان روزی موسوم به روز عشق (سپندارمذگان یا اسفندارمذگان) بوده است. این روز در تقویم زرتشتی مصادف است با پنجم اسفند ماه و در تقویم جدید ایرانی، که شش ماه اول سال سی و یک روز حساب میشود، شش روز به جلو آمده و دقیقا مصادف میشود با ۲۹ بهمن، یعنی چهار روز پس از روز ولنتاین فرنگی. زرتشیان جشن سپندارمذ (سپندارمذگان – روز زن و روز زمین) را هرساله در پنجم اسفند ماه برگزار میکنند.)

  • خودمـ

زن جوانی بسته ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

 در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!

 هر بار که او کلوچه ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت.

 این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.

 وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟” مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...

زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.

وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه اش، دست نخورده مانده . تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش درنیاورده بود...

  • خودمـ

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود .
>>با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
> >فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود >"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت .
> >پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود >"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
> >روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! >فریاد زد >ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
> > همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه :|

محک :: موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان



  • خودمـ

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو 
کجایی گل نرگس؟
به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! 
بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!

  • خودمـ