کلوچه
زن جوانی بسته ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت.
این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟” مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه اش، دست نخورده مانده . تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش درنیاورده بود...
ما یه وبلاگ خداوندش بیامرزاد داشتیم تو بلاگفا...
که آقای شیرازی لطف کردن مسدودش کردن...
نمیدونم این آقا با کی مشکله داره با شهدا!با بسیجیا!خدامیدونه...
ما هم هجرت کردیم به بلاگ...
به روزم کلیک رنجه بفرمایید...